بالاخره آمدن رقم خورد... از پس ابرهای سیاه دلتنگی و خاطرات سخت ... در یک روز بارانی رخسارت آفتابی شد به پهنای آسمان قلبم...
باران میامد ومن نمیدانستم لباسهای تابستانی ام را که بی آنکه دیده باشی بپوشم یا روزهای عاشقاه پاییز را وقتی حتی مجال قدم زدن با هم نداشتیم را...
نمیدانم بالاخره چیزی پوشیدم وآمدم به درخواست تو...
تو زودتر آمده بودی ومن در هراس که چگونه ببینمت...
هوا سرد بود وقلب من مضطرب...
در باز شد ودیدمت..
نتوانستم به چشمانت خیره بشم...
یادم میاد وقتی پشت پنجره بودم و به روزهای رفته نظر میکردم وسختی روزهای گذشته رو مرور میکردم.. ازم عذرخواهی کردی وخواستی ببینی من رو...
مهربانم...انگیزه وابستگی میخوام برای ماندن....برای رفتن راه باز است...رفتن وپشت پا زدن به همه چیز ....نمیدانم شاید بتونم برم...شاید بتونم تنهات بذارم...
نگذار بیش از این سکوت باشد وبس
مهربانی در قلب تو قشنگ است وبه زبان آوردنش قشنگتر
همچنان در سختیم....همچنان...
برچسب : همچنان, نویسنده : esadafbeytoie8 بازدید : 92